-
خاطرات یک احساس 25 ( قسمت آخر)
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 06:35
-
خاطرات یک احساس24
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 13:08
-
خاطرات یک احساس23
سهشنبه 31 خردادماه سال 1390 13:06
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1390 03:41
دوست دارم برم واسه همیشه... میخوام پشته پا بزنم به همه ی چیزایی که یه روزی دوسشون داشتم... دله من دیگه هیچی نمیخواد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 10:53
بی پروایی های یک رزا... آدرس وبلاگتو گم کردم کجایی
-
خاطرات یک احساس 22
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1390 04:47
-
ترس...
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 22:24
یه ترس عجیب تو وجودمه... اتفاقایی که افتاده و داره میفته بدجوری میترسونتم... این مشکل اخیر و اینکه به هیچکی جز سارا نتونستم بگمش هم باز روش... کجای کارم اشتباهه ؟ کجای کارم اشتباهه که دلم آروم نداره و پر از ترسه... یه جای کار ایراد داره...یه جای زندگیم ناقص داره میره جلو ولی نمیدونم چی ... نمیدونم کجا... وقتی این جوری...
-
بهم ریخته...
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 23:59
حادثه زمان من خستگی تنهایی و بدتر از همه امتحان رانندگی و قبضی که هنوز نگرفتم! برام دعا کنید قبول شم ... دیگه حوصله دویدن ندارم! فقط بغض ... کاش درکم میکرد یکی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 09:45
کادوی آبجی گلم... بازم ممنون از شارونای مهربونم بابت این کادوی خیلی خشگلش ... مرسی آبجی کوچولوم
-
فقط یه حسه ساده ...
چهارشنبه 17 فروردینماه سال 1390 19:22
یه مدته یه چیزی تو دلمه . خیلی دوست داشتم زودتر بگمش ولی خب یه جورایی میترسیدم... از اینکه کسی نگران شه یا یه وقتی فکره بدی راجع بهم شه ... ولی الان میخوام بگمش .چون خیلی دوست دارم این حسمو به یه نفر بگم! یه نفر هست ... یه نفر که وقتی میبینمش یه حسه آرامش عجیبی بهم دست میده.انگار میرم تو یه حالته خلصه ! نمیدونم چه...
-
خاطرات یک احساس21
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 00:47
ببخشید وقت نمیکردم داستانمو آپ کنم عوضش چند تا قسمتو با هم گذاشتم واسه خوندنه بقیه داستان برید ادامه ی مطلب Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA یه مدت گذشت و من با ابی مثلا دوست بودم. ولی واقعا سرد برخورد میکردم و کلی ازش دوری میکردم. گاهی هم واسه اینکه حرصه میلاد و در بیارم میرفتم و باهاش مثلا به حسابه...
-
دنیای این روزهای من ...
دوشنبه 15 فروردینماه سال 1390 22:08
دنیای این روزهای من واقعا سرد و نمناک شده نه دوسش دارم نه ازش متنفرم...زندگیمو میگم! فقط تنها چیزی که میدونم اینه که دوباره عصبی شدم و اون حالتای قبلیم برگشته . از عطش شدیدم واسه خودزنی گرفته تا دلدردای عصبی و وضعه جسمی بدم دیشب ساعت 5 صبح خوابم برد و تا 11 خوابیدم.ساعت 12 کلاس داشتم و رفتم . کلاس تشکیل نشده ولی حوصله...
-
هر جایی جز خونه...
یکشنبه 14 فروردینماه سال 1390 21:48
خدا رو شکر که کلاس زبانمم درست شد . تصمیم داشتم این ترمو نرم چون برنام سنگینه .بعد با خودم گفتم اگه برم بیشتر از خونه دور میشم و بهتره ... این شد که با هر بدبختی بود رفتم. یعنی الان برنامم جوریه که دو روز رو یه شعبه ی کلاس زبان میرم و یک روزش و یه شعبه ی دیگش ! (به خاطر برنامه ی سنگینم ساعتاش جور نمیشد !!!) حالا دیگه...
-
عجب!
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 23:50
آفلاین همون استاد دانشگاه رو بخونید ! خب من از کجا باید اعتماد کنم و بگم راست میگی قبول!؟ برید ادامه ی مطلب vay khod bekhoda be pir be peighambar darei eshtebah mikonei nemidonam chetorei behet sabet konam valy negein gozashte zaman shayad kheily cheizaro roshan kone valy agar to in donya vasat roshan nashod agar on...
-
تصمیم ...
چهارشنبه 10 فروردینماه سال 1390 22:32
آدما وقتی حرمت ها رو میشکنن دیگه با هیچ محبت و رفتاری نمیتونن اون زخم و به طور کامل ترمیم کنن. من یا تصمیم نمیگیرم یا وقتی گرفتم اجراش میکنم میخوام قانون هایی رو که با عقایدم ناسازگاره بشکنم مگه چند بار زندگی میکنم که با عقاید دیگران زندگی کنم؟ البته این عقاید مربوط به اعتقادات دینی نیست . اعتقادات دینیم تقریبا مشابهه...
-
میخوام واسه خودم زندگی کنم
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 13:57
دیشب یکی یه حرفه قشنگ بهم زد . از خوده اون آدمه بدم میومد ولی از حرفش خوشم اومد . گفت چرا آدم خودش و داغون کنه ؟! بقیه رو داغون کنی بهتره دیدم این واقعیته! چرا خودم و حرص بدم ؟ بذار کسی رو حرص بدم که دوست داره اذیتم کنه . خیلی خودخواهه! بابام رو میگم .حاظره زن و بچش و به خواهر برادرا و مادرش بفروشه! این بابام یه چیز و...
-
من دیگه
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 21:37
هر آدمی 3 جون داره وقتی هر 3 تا جونش و بگیرن دیگه زنده نیست مثه من اولیشو 5 سال پیش خونوادم ازم گرفتن دومیشو میلاد ازم گرفت سومیشم آدمی ازم گرفت که گفت داداشمه ولی به اندازه پشیزی به حرفام اهمیت نداد . و نتونست جوری بره که حس کنم آدمم ! غرورمو زیره پاش له کرد . و حالا که واسه چهارمین بار ...چیزی که نباید میشد شد ....
-
متنفرم
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 18:54
تنفر و تنفر و تنفر ... حالا دیگه میدونم چی کار کنم فقط منتظرم دانشگاه باز شه که مثه همیشه صبح تا شبم و تو دانشگاه بگذرونم که از خونه ی لعنتی که توش زجر میکشم خلاص شم ... خدایا اگه سکوت میکنم به خاطر اون حرمتیه که این چهار دیواری برام داره اگه دم نمیزنم پیشه هیچکس حتی تو اینترنت به خاطر اون چیزیه که تو از بندت خواستی و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1390 16:33
بعضی وقتا میام که دوباره اینجا بنویسم ولی نمیتونم و نمیشه ... دیروز فهمیدم خیلی دیوانه ام! اگه بقیه بفهمن چه غلطی کردم خفم میکنن!
-
تنفر...
چهارشنبه 3 فروردینماه سال 1390 04:17
عجب زندگی شده ... دوسم داره خیلی زیاد ... از خیلی وقتم هست که دوسم داره ... متاسفانه منه احمق نفهمیدم ! میگه خیلی دوست دارم نگین خیلی زیاد ... ولی نمیخوام و نمیتونم به دستت بیارم ! ولی میدونه که من خاصم ! خاص تر از همه ! تاثیر گذاریم رو اون و بقیه خیلی زیاده ! انرژی فوق العاده ای دارم ! حتی حرفام و رفتارام باعثه جذبه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 اسفندماه سال 1389 14:26
فعلا مشکل برطرف شد .نظرات رو از حالت خصوصی برداشتم . ولی احتمالا پیام گیره خصوصی رو پهلویه قالب میذارم .
-
آلبالو خانومی...
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 20:49
بعضی وقتا یه چیزی رو دلت سنگینی میکنه که هیچ جوری نمیتونی بریزیش بیرون ! یعنی از قانع کردن دیگران واسه باور چیزی که هستی خسته شدی ! چند روزه خواستم اینجا رو هم همراه آلبالو آپ کنم دیدم دیگه نمیتونم از دلم بنویسم . شاید بعدا تونستم . ولی فعلا نمیتونم ! شاید فردا ... شاید پس فردا ! شاید هیچ وقت دیگه ننوشتم . البته...
-
خاطرات یک احساس 20
دوشنبه 23 اسفندماه سال 1389 23:09
-
خاطرات یک احساس 19
دوشنبه 23 اسفندماه سال 1389 23:06
-
آزادی ...
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 01:39
به مامان گفتم به شهاب بگو طوطیمو ببره مرکز تحقیقات آزادش کنه ... آخه میدونید شهاب و هنگامه قراره مرکز تحقیقات زندگی کنن ... آخه شهاب اونجا کار میکنه ... تویه مرکز تحقیقاتم پر از طوطی های خشگل و سبز که اونجا آزاد زندگی میکنن ... کلی سنجاب و موشای خشگل سفید ! اون موش گنده ها رو میگم که اندازه ی یه بچه گربه ان ها !!! ولی...
-
بهترین آجی !!!
شنبه 21 اسفندماه سال 1389 01:15
مینوی من این جمله ی پایین براش همیشه صدق میکنه ! دووووست دارم آبجی کوشووووووولوووو میدونم واسه جبران این همه مهربونی و محبتت هیچ کار نمیتونم بکنم ! ولی این ارسال رو زدم که بدونی چه قدر برام مهمی و چه قدر ازت ممنونم که تو ناراحتیام همیشه پیشمی ... واسه زدن این ارسال و واسه اینکه خیلی خشگل باشه نزدیک 45 دقیقه وقت...
-
داش نیما !
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 05:57
بازگشت افتخار آفرین این استاد فرخنده ! این اسطوره ی مقاومت ! و این مرد مردم سالار نیما رو تبریک میگم ! پی نوشت : - به درخواست آقا نیما نظرات رو واسه این ارسال گذاشتم
-
من...(رمز ارسالی رو که پاک کردم واسه این وارد کنید)
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 11:11
-
پاک شد
چهارشنبه 18 اسفندماه سال 1389 10:27
ارسال رمز دارم پاک شد به دو دلیل ! اول اینکه حس کردم کسی جز یگانه و یکتا واقعا درکم نکرد ! و دوم اینکه من بالای ارسالم گفتم این قضیه ماله الان نیست و فقط اینجا گذاشتمش تا خاطره شه . اگر نه این مشکل الان حله لطفا دیگه در مورد اون ارسال چیزی نگید.خواستید خصوصی بگید تو صندوق پستی مشکلی نیست
-
خاکستری...
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 17:25