هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

خاطرات یک احساس11

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میخندیییم! :))

دیشب بعد از این ارسالم در مورد مینو ، خودش بهم زنگ زد ..وای خدا !

1 ساعت با هم حرف زدیم ! اینقدر خندیدیم که آخرش هر دومون به سرفه افتادیم !

بهش میگم مینو غصه میخوردی اس ام اساتم نمیرسید 3 تا تک بزن من هر جور بود بهت زنگ میزنم ! یهو میگه هیچکس تنها نیست همراهه اول !!! 

الهی قربونش بشم مثه خودمه! یهو وسطه حرفه جدی میخنده ! یا وسط حرفاش خندش میگیره بقیه حرفشو قطع میکنه یادش میره چی گفته !

حالا صحبتم با مینو که تموم شد یهو استرس یه چیزیو گرفتم شدید! تا ساعت 3 خوابم نبرد! ولی جز اون خیلی شبه با نمکی بود! امتحان هم داشتم و از 3 فصل یکیشو خونده بودم ! خب بدم میاد چرت و پرت تو مغزمون میخواد بکنه این استااااااد!   

مثلا من چرا باید حفظ کنم که ولایت فقیه ایران از تمام پادشاهی ها و نظام های فئودالی آمریکا و سوئیس یا نظام فرانسه بهتره ؟!  

چه قدم که استاد ارادت داره به بنده هنوز نرسیده گفت سلام چه طوری ؟! فقطم به من !!! میخواستم بگم نتررررس! من استادا رو نمیکشم !  

دیگه تا این حد؟!

و باز هم عجب!   

تازه امتحان مقدمه حقوقم و 19.5 شدم همه بهم میگفتم بچه خرخون بچه خرخون!!! 

پی نوشت : 

-بچه ها واسه داداشم دعا کنید که اتفاق خوبی که میخوام و آرزومه براش بیفته  

داداشی ...

خاطرات یک احساس 10

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خواهر کوچولویه خودم مینوووو:*

یه روز تویه وبلاگ قبلیم یه کامنت از یه دختر مهربون به اسمه مینو برام رسید که پر از محبت و مهربونی بود ... 

وقتی رفتم به وبلاگ این خانومی دیدم یه دختر به اسمه مینو وبلاگو مینویسه و وبلاگش پر از اسمه خدا و حرفای خشگلیه که این دختر خانومی به خدا زده ... یه عالمه حرفای قشنگ و پاک ...   

گذشت و گذشت ! اتفاقاتی افتاد که مینو شد اولین کسی که تو کله اینترنت بهش گفتم آبجی خودم و شد یکی از مهربون ترین آدمایی که تو عمرم باهاشون دوست بودم ...  

این ارسال و میخواستم زودتر بزنم ولی میترسیدم خودش نخونه اینجا رو  الان که میبینم یه مدته برام کامنت گذاشته این ارسال و نوشتم که خودشم بخونه و بفهمه چه قدر دوسش دارم ...  

مینوی من مهربون ترین دختریه که من تو کله زندگی باهاش برخورد داشتم ... کسی که وقتی حرف میزنه با شنیدن صداش تمام غمای دنیا یادم میره و دوست دارم فقط گوش کنم  کسی که وقتی غمگینه حاظرم هر کاری بکنم که دله مهربونش دیگه غم نداشته باشه ...  

اولین کسی که تونست بعده میلاد برام مهم باشه ... کسی که تونست اون قلب یخ زده ای رو که میلاد درست کرده بود با مهربونی و ایمان قشنگش به خدا آب کنه  

 

مینو جونم همه جوره هواتو دارم    الان یه آرزوی بزرگ به آرزوهام اضافه کردی ! این که یه روز ببینمت  

 

پی نوشت :  

- شب یا فردا صبح داستانمو آپ میکنم . دو قسمتشو با هم نوشتم

-منبع این عکس خشملایی که می ذارم تو لینکام هست (به اسمه شارونا) ممنون شارونای عزیز

ملیکا ...

فک کنم اون دوستاییم که از وبلاگ قبلیم منو میشناسن و میخوندن خاطراتم و ملیکا رو میشناسن (همون خاطره ی ملیکا و دل رحمی آلبالویی!)

ملیکا همون دوسته کوچولومه که 5 سال از من کوچیکتره . همون کوچیک ترین عضو کلاس زبانی که میرم . همون طور که گفتم ملیکا خیلی دوسم داره و منم خیلی دوسش دارم .

خیلی وقت بود که ندیده بودمش . اول اون غایب شد بعد من غایب شدم بعد اون غایب شد بعد دوباره من غایب شدم ! یعنی 4 جلسه همو ندیده بودیم .

امشب که تو کلاس دیدمش خیلی دپ بود . چشماشم قرمز بود فهمیدم گریه کرده ...

اینقدر جیگره که وقتی تو اون حالت دیدمش داشتم دیوونه میشدم!

خیره شدم تو چشاش ! گف چرا اینجوری نگام میکنی !؟ گفتم واسه اینکه با زبون خوش بگی چته !!!

گفت چیزیم نیست ...

گفت آره کاملا مشخصه !

گفت گریه میکنماااا!

گفتم خب اینجوری با تعریف علت ناراحتیت گریه کنی بهتر ازینه که با کتک خوردن به دسته اینجانب گریه کنی ! حداقل اون موقع درد نمیکشی گلم !!!

چپ چپ نگام کرد و آروم خندید ! ولی بعد چند ثانیه دوباره اخماش رفت تو هم ...

از اول تا آخر کلاس مرتب هی میگفتم ملیکا خانومیم چت شده آخه شما !

 ملیکا میگی یا کتک!؟

ملیکا منو که میشناسی یهو عصبانی میشما !

ملیییییییییییییییییییییی!

آخره کلاس بالاخره ولش کردم !

یهو دیدم با یه حالت خاص نگام میکنه ... به روم نیاوردم . دستشو گذاشت رو دستم ...

گفت نگین یه سوال بپرسم دعوام نمیکنی ؟

گفتم نه عزیزم بگو ...

با یه حالت خجالت گفت با من قهری !؟ هنوز سره اون قضیه از دستم ناراحتی ؟! (تو همون ملیکا و دل رحمی آلبالویی نوشته بودم که ملیکا حرفایی زد بهم که کلی ناراحتم کرد و روزه بعدش تو کلاس زبان اینقدر گریه کرد و من اینقدر قربون صدقش رفتم و قسمش دادم که آشتی هستیم که ول کرد! و ایشون منظورشون همون قضیه 2 ماه پیش بود !)

گفتم نه قهر نیستم ناراحتم نیستم ...

گفت یعنی دوستمی هنوز ؟

گفتم آره !این چه حرفیه ...

و بعد فهمیدم دقیقا همون حسی و داره که خودم تو ارسال قبلیم نوشتم ...

واسه همین بهش گفتم ملیکا منم مثه تو تنهام ...غصه نخور ... درست میشه .

با تعجب نگام کرد و گفت تو از کجا فهمیدی ؟

هیچی نگفتم و خندیدم و بعد که دیدم خیلی چپ چپ نگاه میکنه گفتم بخوای نخوای دوستتم ملیکا خانومی !

و بعد یه خورده آروم شد....

خیلی دوسش دارم ...خیلی ...

بچه است ...یه بچه ی مهربون و صادق و شیطون ...

دوسته کوچولویه من ...   

 

پی نوشت :

-سکوتم واسه خودمم آزاردهندست ! چه برسه به بقیه که معنیشو نمیدونن ...  

-داستانم رو هم سعی میکنم زودی آپ کنم ...شرمنده اگه دیر شد . واسه نوشتنش نیاز به تمرکز زیاد دارم.