هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

میخوام واسه خودم زندگی کنم

دیشب یکی یه حرفه قشنگ بهم زد . از خوده اون آدمه بدم میومد ولی از حرفش خوشم اومد .

گفت چرا آدم خودش و داغون کنه ؟! بقیه رو داغون کنی بهتره

دیدم این واقعیته! چرا خودم و حرص بدم ؟

بذار کسی رو حرص بدم که دوست داره اذیتم کنه .

 

خیلی خودخواهه! بابام رو میگم .حاظره زن و بچش و به خواهر برادرا و مادرش بفروشه! این بابام یه چیز و خیلی خوب راجع من فهمیده . اینکه خیلی بی عاطفه ام

بسه 18 سال ساکت موندم.دیگه از چشم گفتن خسته شدم .

بذار یکم مثه بچه های دیگه باشم . شاید اون موقع قدره بچه های خودشو بدونه.

قدره بچه هایی که نه معتادن، نه دختر باز یا پسر بازن! نه اهله بی احترامی و دروغن و نه اهله علافی! قدره بچه هایی رو که هر سه تاشون همون دانشگاهی که باباشون میخواست قبول شدن .قدره بچه هایی رو که با وجوده اینکه میدونستن باباشون داره ! هیچ وقت بیشتر از اون چیزی که باباشون صلاح میدونست نخواستن ! قدره بچه هایی رو که حتی در بدترین شرایط از باباشون بد نمیگفتن !

ولی حالا وضع واسه من فرق کرده .

میخوام واسه خودم زندگی کنم . نه کسی که واسش زندگی کردم و قدر ندونست .







من دیگه

هر آدمی 3 جون داره

وقتی هر 3 تا جونش و بگیرن دیگه زنده نیست

مثه من

اولیشو 5 سال پیش خونوادم ازم گرفتن

دومیشو میلاد ازم گرفت

سومیشم آدمی ازم گرفت که گفت داداشمه ولی به اندازه پشیزی به حرفام اهمیت نداد . و نتونست جوری بره که حس کنم آدمم ! غرورمو زیره پاش له کرد .

و حالا که واسه چهارمین بار ...چیزی که نباید میشد شد . حرفایی که نباید میشنیدم و شنیدم ...

دیگه این نگینه لعنتی مرد

دیگه روحش زنده نیست

شده کسی که فقط جسمش زنده است روحش مرده

دیگه جونی نداره که بخوان ازش بگیرن

نه عشق داره...نه عاطفه و نه احساس

میخوام یه آدم آشغال شم .... دیگه نه از چیزی میترسم نه از کسی .

دمه همتون گرم که اینقدر راحت یه نفر و کشتید ....

حتی برنگشیتد ببینید چی داره به سره یه آدم میارید .

همتون با قانونای مسخرتون آتیشم زدید

میخوام تنها باشم ...تنهای تنها ...

دوست دارم زودتر بگذره که مزه ی آشغال بودن و حس کنم ...

میخوام ببینم آدمه بد و بی وجدان بودن چه مزه ای داره ...

نمیخوام حرفی در مورده نوشته هام بشنوم . نه خصوصی نه عمومی نه تلفنی نه اس ام اسی

نه نیاز به کمکه کسی دارم نه نیاز به حرفای کسی

دوست ندارم کسی اس بده و حالم و بپرسه یا بخواد کمکم کنه .

من تصمیمو گرفتم .

گوشیم فعلا روشنه . ولی اگه کسی اس ام اس زد یا زنگ زد و خواست کمکم کنه یا حالم و بپرسه یا هر حرفی در مورده نوشته هام بزنه ،هرکسی که باشه بدونه هیچ حرفی گوشیم خاموش میشه و دیگه روشن نمیشه


+ بازم تاکید میکنم نیاز به کمک ندارم .

+ چه قدر ساده و احمقم یا بهتره بگم بودم ...






متنفرم

تنفر و تنفر و تنفر ...

حالا دیگه میدونم چی کار کنم

فقط منتظرم دانشگاه باز شه که مثه همیشه صبح تا شبم و تو دانشگاه بگذرونم که از خونه ی لعنتی که توش زجر میکشم خلاص شم ...


خدایا اگه سکوت میکنم به خاطر اون حرمتیه که این چهار دیواری برام داره

اگه دم نمیزنم پیشه هیچکس حتی تو اینترنت به خاطر اون چیزیه که تو از بندت خواستی

و الا قسم میخورم یک لحظه نمیموندم.


از همشون متنفرم...


خدایا نذار گریه کنم . التماست میکنم خدا ... 


نمیدونم این دفعه ی چندم بود که تو گوشه خودم زدم و گفتم خاک تو سره بی عرضت کنن که عرضه ی یه خودکشی ساده هم نداری


بالاخره یه روز خودم و میکشم ...




بعضی وقتا میام که دوباره اینجا بنویسم ولی نمیتونم و نمیشه ...


دیروز فهمیدم خیلی دیوانه ام! اگه بقیه بفهمن چه غلطی کردم خفم میکنن!



تنفر...

عجب زندگی شده ...

دوسم داره خیلی زیاد ... از خیلی وقتم هست که دوسم داره ...

متاسفانه منه احمق نفهمیدم !

میگه خیلی دوست دارم نگین خیلی زیاد ... ولی نمیخوام و نمیتونم به دستت بیارم !

ولی میدونه که من خاصم ! خاص تر از همه ! تاثیر گذاریم رو اون و بقیه خیلی زیاده ! انرژی فوق العاده ای دارم ! حتی حرفام و رفتارام باعثه جذبه بقیه میشه !!!

نمیتونه ببینه یه خورده دارم زجر میکشم !

عجب !

براش هیچی مهم نیست ! نه سنم ! نه تیپم و نه قیافه ! چون اون جسممو نمیخواد !!!

آها یادم رفت بگم ! معتقده خیلی بزرگتر از سنم میفهمم و خیلی درکم بالایه ! 

حاظره هر چی میخوام برام باشه ! دوست !برادر! عاشقم باشه ! و غیره ! میگم ای بابا این که شد نقش بازی کردن ! میگه نه بین همه ی اینا یه چیزه مشترکه اونم حسه قوی دوست داشتنه ...

و باز هم عجب !

من نمیدونم ! چه گیری کردیم ! یکی میاد حاله ما رو میگیره بعد میره نفره بعدی میاد دوباره میخواد حاله ما رو بگیره !

خوبه تو این مسائل اخیر بلوغ فکری به حدی رسیده که بفهمم چی تو کلشون و با چند تا سوال ته و توشو در بیارم !

میگه من جوونه 20 و 25 ساله نیستم که بخوام شب عاشق شم و صبح فارغ !


 ایشون دوست داشتنشون زیر مجموعه ی عشق نیست ولی این دو لغت همو میپوشونن!

بابا چه بدبختی گیر کردیم داریم با یه استاده دانشگاه حرف میزنیم ! بابا یه کلمه ! عاشقی یا نه ؟!

میگه من نمیخواستم هیچ وقت حسمو بفهمی ولی فهمیدی ...

خب میگم مامان جان تو که میدونی من تیزتر ازین حرفام و فقط عادت دارم خودمو بزنم به نفهمی ! پس یه کلام عاشقی یا نه !؟

آره عاشقتم ...ولی نمیخواستم بدونی ...چون عشقه من یه طرفست ... من حسی دارم که اسم نداره ...حسی که نمیتونم بهت بگم ولی میدونم تو چه قدر خوبی ... انگار سالیانه که میشناسمت ... وقتی گفتی برام مثه یه عمویی ناراحت نشدم خوشحال شدم که تو حسی نداری و ضربه نمیخوری ...وقتی بدونم تو خوبی من بقیه چیزا رو با هر بدبختی تحمل میکنم ... مهم خوب بودنه تویه نگین ... تو خیلی ناز و مهربونی ...

بهش گفتم کاش هیچ وقت باهام آشنا نمیشدی ... کاش یهویی وارده زندگیت نمیشدم که اینجوری بشی ...

میگه هیچ وقت این حرفو نزن نگین ... این چند روز که تو بودی از بهترین روزای زندگیم بود ... اگه حسمو نمیفهمیدی هیچ وقت نمیگفتم و به اینکه باشی راضی بودم ولی الان که میدونی دیگه نمیتونم...نمیتونم هیچ جور به این قضیه ادامه بدم ...ولی به خاطره خودم نیست ...

نگین خیلی نازی ...خیلی دوست دارم ...خیلی برات ارزش قائلم ...منو ببخش ...



خیلی ازش متنفرم . حالم ازش بهم میخوره نمیدونم چرا ! اولش دلم براش میسوخت ولی حالا حالم ازش بهم میخوره !

دو برابر سنه من سنشه ! استاده دانشگاه شریف ؟! امیر کبیر!؟ به درک! هر چی هستی باش !

فقط میخوام داد بزنم ! خودمم نمیدونم چرا اینقدر عصبانی و پریشونم میکنه !

از دیشب که این حرفا رو شنیدم تب و لرز دارم ! بدجوری پریشونم ... بازم نمیدونم چرا ! البته باز هم نازگل بود و بهش گفتم همه چیو ... آرومتر شدم . اگر نه اولش که دیوانه بودم!

حسه اینکه من چی کار کردم که اون پیشه خودش این فکرا رو کرده یا اینکه حسه اینکه یه پسره 35 ساله ...!


- هنوز تو شوکه اون حرفام!

خواهش میکنم هیچ کس هیچ کس هیچکس چیزی در مورد ماهیت قضیه ازم نپرسه که نمیتونم بگم! فقط اگه راهنمایی خاصی دارید خوشحال میشم خصوصی بشنوم واسه همین نظرات رو هم بر میدارم!فقط خواهش میکنم همین جا باشه و سوالی از من نکنید و همچنین تو چت هم حرفی نزنید . فقط همین جا تو صندوق پستیم ...


و در آخر این قضیه تموم شدست . فقط جالب بود برام !



*این قولی که به ابوالفضل داده بودم باعث شد نتونم با دلم تصمیم بگیرم و دلم نسوزه و محکم برخورد کنم ...