هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

خاطرات یک احساس 22

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ترس...

یه ترس عجیب تو وجودمه...

اتفاقایی که افتاده و داره میفته بدجوری میترسونتم...

این مشکل اخیر و اینکه به هیچکی جز سارا نتونستم بگمش هم باز روش...

کجای کارم اشتباهه ؟

کجای کارم اشتباهه که دلم آروم نداره و پر از ترسه...

یه جای کار ایراد داره...یه جای زندگیم ناقص داره میره جلو

ولی نمیدونم چی ...

نمیدونم کجا...

وقتی این جوری میشم حس میکنم تنها آدم امنی که دارم سارایه

میدونم شاید خودخواهی باشه ...

ولی...

بی خیال...

دعام که میکنید؟ مگه نه ؟


بهم ریخته...

حادثه

            زمان

من

                           خستگی

تنهایی


و بدتر از همه امتحان رانندگی و قبضی که هنوز نگرفتم!

برام دعا کنید قبول شم ...

دیگه حوصله دویدن ندارم!


فقط بغض ...

کاش درکم میکرد یکی...


کادوی آبجی گلم... 

بازم ممنون از شارونای مهربونم بابت این کادوی خیلی خشگلش ... 

مرسی آبجی کوچولوم 

 

فقط یه حسه ساده ...

یه مدته یه چیزی تو دلمه .

خیلی دوست داشتم زودتر بگمش ولی خب یه جورایی میترسیدم...

از اینکه کسی نگران شه یا یه وقتی فکره بدی راجع بهم شه ...

ولی الان میخوام بگمش .چون خیلی دوست دارم این حسمو به یه نفر بگم!

یه نفر هست ...

یه نفر که وقتی میبینمش یه حسه آرامش عجیبی بهم دست میده.انگار میرم تو یه حالته خلصه !

نمیدونم چه جوریه ولی یه حسه عجیبیه!

انگار مدت هاس این آدم رو میشناسم !

و جالب تر اینجاست که این آدم رو من همیشه باید سره راهم ببینم!

حتی روزه اولی که رفتم دانشگاه هم با من تو آموزش بود

یه پسر...دانشجوی ارشده .ولی نمیدونم چه رشته ای. موهای خرمائی با یه لبخند خیلی بامزه همیشه رو لبشه چهره ی خیلی آروم و در عینه حال شیطونی داره...

همیشه پیرهن میپوشه. قدش خیلی بلند نیست ولی خوبه

روزه اولی که رفتم آموزش از شدته راه رفتنه زیاد از این دانشکده به اون دانشکده واقعا خسته شده بودم...

بالاخره کارام تموم شد . رفتم واحدامو بگیرم ...

وقتی رفتم اونم اونجا بود .

اولین بار بود که میدیمش ... از خستگی به جلویه سکویه آموزش تکیه داده بودم تا یکم استراحت کنم و وقتی کاره اون پسره تموم شد من بهش بگم کارامو بکنه.از شما چه پنهون که روم هم نمیشد جلوی اون همه دانشجوهای ترم بالایی بگم اومدم واحدای ترمه یکم و ازتون بگیرم

ولی اون کارشو نگفت ! واستاد تا من اول بگم! همون جور که واستاده بودم و اون منتظر بود من کارم و بگم با درموندگی یه نگاه بهش انداختم و بعد یه نگاه به مسئول آموزش و گفتم میشه واحدای ترمه یکم و بدید!؟ که همون پسره با یه حالته بامزه خندید و فهمیدم اومده دنباله واحدای ارشدش و واسه همین خندش گرفته بود که من با اون حالت اونجا واستادم

خلاصه من کارمو کردم و رفتم و اون واستاده بود تا کاراشو بکنه...

یه مدت گذشت ...

هر روز که میرفتم دانشگاه این پسر رو میدیدم!

تا اینکه یه روز به نسرین گفتم نمیدونم چه حکمیته که من هر روز باید اینو ببینم ! حالا کی ! کسی که اون روز آبروم جلوش رفت

میرفتم سایت اینو تو سایته بچه های ارشد میدیدم !

جلوی در وا میستادم اینو میدیدم!

خلاصه خیلی برام عجیب بود ...

مخصوصا اینکه با هر بار دیدنش حسه خوبی بهم دست میداد ...

روزه دومی هم که بعده عید رفتم دانشگاه بازم دیدمش! تویه راهرویی که کلاسم هست بود و داشت با گوشی حرف میزد و مثه همیشه میخندید  ...

خودمم نمیدونم این چه حسه عجیبیه که بهش دارم ...

حس میکنم خیلی وقته که میشناسمش!

شاید فک کنید حسم عشقه ولی واقعا عشق نیست !

خودمم نمیدونم چیه !

ولی میدونم تنها آدمیه که تو کله دانشگاه از دختر گرفته تا پسر برام فرق میکنه!

نمیدونم چرا وقتی میبینمش انگار یه شادی عجیب واسه چند لحظه زیره پوستم میدوه و باعث میشه ناخودآگاه لبخند بزنم!


خواهش میکنم با خودتون فکر نکنید این عشقه یا چه میدونم به پسره مردم نظر دارم چون واقعا این نیست ...