هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

فعلا مشکل برطرف شد .نظرات رو از حالت خصوصی برداشتم . ولی احتمالا پیام گیره خصوصی رو پهلویه قالب میذارم .

آلبالو خانومی...

بعضی وقتا یه چیزی رو دلت سنگینی میکنه که هیچ جوری نمیتونی بریزیش بیرون ! یعنی از قانع کردن دیگران واسه باور چیزی که هستی خسته شدی ! 

چند روزه خواستم اینجا رو هم همراه آلبالو آپ کنم دیدم دیگه نمیتونم از دلم بنویسم . 

شاید بعدا تونستم . ولی فعلا نمیتونم ! 

شاید فردا ... شاید پس فردا ! شاید هیچ وقت دیگه ننوشتم . 

البته داستانم رو تا آخرش همین جا آپ خواهم کرد

این ارسال و زدم که فقط بگم اگر یک وقتی دنبالم گشتید و اینجا نبودم همیشه تو وبلاگ خاطرات آلبالو خانومی میتونید پیدام کنید . یعنی همون وبلاگ قدیمیم که توش اکثرا شادی هامو مینویسم ... 

راستی اتفاقی نیفتاده ها ! کلا دیگه اینجا رو دوست ندارم . 

موفق باشید


راستی ! فعلا قالب نظرات و با یه پیغام گیر عوض کردم که پیغاماتون خصوصی و مستقیما یه ایمیلم برسه .

خاطرات یک احساس 20

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاطرات یک احساس 19

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آزادی ...

به مامان گفتم به شهاب بگو طوطیمو ببره مرکز تحقیقات آزادش کنه ...

آخه میدونید شهاب و هنگامه قراره مرکز تحقیقات زندگی کنن ... آخه شهاب اونجا کار میکنه ...

تویه مرکز تحقیقاتم پر از طوطی های خشگل و سبز که اونجا آزاد زندگی میکنن ... کلی سنجاب و موشای خشگل سفید ! اون موش گنده ها رو میگم که اندازه ی یه بچه گربه ان ها !!!

ولی شهاب گفت دوست داری طوطیت بمیره ؟!

گفتم نه ! ولی دوست دارم آزاد باشه ...

شهاب گفت آخه این طوطی از اول که به دنیا اومده تو قفس بوده ... میدونی اگه ولش کنی ...هر جایی ... زنده نمیمونه ؟

خیلی ناامید شدم ... آخرین امیدوم ناامید شد !

شهاب میگه اون نمیتونه خودش رو با طوطی ها ی آزاد وفق بده و بره تو گروهشون ... واسه همین سره دو روز میمیره ...

داشتم فک میکردم چه قدر سخته . یه موجود از وقتی چشاشو باز کنه تو یه قفس باشه . اونم یه پرنده که تمام خوشیش پروازه !

نمیدونم اون طوطی الان چی میکشه ...

ولی دیگه آزادی هم به دردش نمیخوره ...

حیف ...

دارم رو اعصاب مامان بابا میرم که تو خونه ی جدیدمون یه محوطه ی کوچولویه شیشه ای تویه اتاقم درست کنن ...اینجوری شاید بتونم یه جای کوچولو با یکم گل و گیاه واسه طوطیم درست کنم ... خدا کنه بشه ...

هر روز که نگاه این طوطی میکنم از بدی این آدما حرصم میگیره ! آخه چرا طوطی بیچاره رو تو قفس کردید !

حتی واسه اینکه اعصابم به هم نریزه از دیدنه این طوطی گذاشتمش تو اتاقه مامان بابام!

جالبه که این طوطی رو خودم نخریدم . این طوطی ماله یکی از اقوام دختر خالم بوده که از ایران رفتن و اینو دادن به دختر خالم . دختر خالم هم یه کاسکو داشت که کاسکو تو خونشون آزاده و این طوطی طفلکی رو اذیت میکرد! این و فرستادن اینجا پیشه دختر داییم ! دختر داییم بهش حساسیت نشون داد و بعدش دادنش به من! اگر نه من هیچ وقت دوست ندارم یه پرنده ی توی قفس داشته باشم...

اون قالب اولیم منو همیشه یاده همین طوطیم مینداخت . واسه همین ناخودآگاه یه حسی زندانی بودن بهم میداد ! اینها به علاوه ی داستانی که تو این وبلاگ دارم آپ میکنم و اونم حسه زندانی بودن بهم میده باعث شد قالبم و عوض کنم ! (این هم دلیلی که گفتم بعدا میگم!)

کاش میتونستم یه کاری واسه ی این طوطی بیچاره کنم ...شما راهی به ذهنتون نمیرسه ؟!

 

پی نوشت :

-سعی میکنم زودی داستانمو آپ کنم .


-وبلاگای دوستای بلاگ اسکایم و گذاشتم تو خبرنامه تا به محض آپ شدنشون من بفهمم! کاش میشد بلاگفایی ها رو هم گذاشت ! اگه دوستای بلاگفایی خودم نفهمیدم شما آپ کردید خیلی خوشحال میشم خبرم کنید ... مثلا الی جون ! خاطرات دانشجو و غیره

-این عسکای خشگل خیلیهاش از وبلاگ آجی شارونا جونمه ها!