هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

خاطرات یک احساس21

ببخشید وقت نمیکردم داستانمو آپ کنم عوضش چند تا قسمتو با هم گذاشتم

واسه خوندنه بقیه داستان برید ادامه ی مطلب


ادامه مطلب ...

دنیای این روزهای من ...


دنیای این روزهای من واقعا سرد و نمناک شده

نه دوسش دارم نه ازش متنفرم...زندگیمو میگم!

فقط تنها چیزی که میدونم اینه که دوباره عصبی شدم و اون حالتای قبلیم برگشته .

از عطش شدیدم واسه خودزنی گرفته تا دلدردای عصبی و وضعه جسمی بدم

دیشب ساعت 5 صبح خوابم برد و تا 11 خوابیدم.ساعت 12 کلاس داشتم و رفتم . کلاس تشکیل نشده ولی حوصله ی خونه رو نداشتم . میدونستم برم خونه باز اعصابم خط خطی میشه . این شد که نرفتم و موندم.دلدردام برگشته.همون دلدردایی که وقتی خیلی عصبی باشم میگیره.واقعا وحشتناکه.معدم مرتب میسوزه و درد میگیره .دیوانه میشم از دردش .

میخواستم بی خیال شم و چیزی نخورم ولی دیدم شبه قبلشم که چیزی نخورده بودم...خلاصه با هر بی حوصلگی و دلدردی که بود رفتم سلف و اونجا غذا خوردم.هر چی میخوردم بدتر میشد دلدردم...

بعدم که تا ساعت 3 صبر کردم و رفتم کلاس زبان.چون دفعه ی اولی بود که این یکی شعبه ی کلاس زبانم و میرفتم نشونیشم دقیق نمیدونستم.اشتباهی رفتم شعبه پسرنوش و مجبور شدم کلی راهو پیاده برم.نزدیکای موسسه که رسیدم از یه دختره نشونیو پرسیدم و گفت خودشم داره میره اونجا.خلاصه با هم رفتیم و فهمیدم اون دختر تو کلاسه خودمه و هم ترمیه منه! اسمش سمیرایه.باهم دوست شدیم و خیالم راحت شد که تو کلاس تنها نیستم. از برگشت هم تا نصفه ی راهو با هم برگشتیم و من دوباره رفتم دانشگاه .

ساعت 6 کلاس داشتم.

ساعت 8 رسیدم خونه.خدا رو شکر که همه داشتن میرفتن بیرون. رفتم تو اتاقم و هنوز اینجام!

شدیدا لرز دارم و گلوم میسوزه. کلا وقتی عصبی میشم میزنه به جسمم...

***

دیشب بابام شام پخته بود. منم وقتی فهمیدم بابام داره شام میپزه سریع یه لیوان نسکافه ی گنده واسه خودم درست کردم و به یه کیک نشستم خوردم! بعدم هر چی مامان گفت بیا شام بخور گفتم سیرم! حتی بابامم گفت بفرمائید میل کنید! منم فقط گفتم سیرم!

بعد هم که خوردن بلافاصله رفتم ظرفاشونو شستم !!!

***

فردا رو چه جوری سر کنم ...فقط ساعت 6  کلاس دارم...


***

نگران مینویم شدید ...جوابمو نمیده


پی نوشت:

-نمیدونم چرا نظرات رو برنداشتم این دفعه ... فقط چند نفر میدونن هنوز اینجا  مینویسم

هر جایی جز خونه...

خدا رو شکر که کلاس زبانمم درست شد . تصمیم داشتم این ترمو نرم چون برنام سنگینه .بعد با خودم گفتم اگه برم بیشتر از خونه دور میشم و بهتره ...

این شد که با هر بدبختی بود رفتم.

یعنی الان برنامم جوریه که دو روز رو یه شعبه ی کلاس زبان میرم و یک روزش و یه شعبه ی دیگش ! (به خاطر برنامه ی سنگینم ساعتاش جور نمیشد !!!)

حالا دیگه میتونم بقیشم به بهونه ی درس خوندن و تحقیق و این جور چیزا دانشگاه بمونم.الانم وقتی برمیگردم یه سلام میکنم و میرم تو اتاق و بیرون نمیام.

بابام هم حسابی از دستم عصبانی میشه . چون سعی میکنه آشتی کنه و با مهربونی سلام کنه ولی من دوباره کاره خودمو میکنم و دورو برشون آفتابی نمیشم ...

اینقدر دلم پره ازش و اینقدر با اعصابم بازی شده که نمیتونم هیچ جوری کنار بیام ...

بابامم اینجوری که میشه عصبانی تر میشه ...

ولی بذار بفهمه بچه ی بی احساس یعنی چی .

یادمه وقتی سوم راهنمایی بودم هی میگفت درس نمیخونی. هر چی من میگفتم میخونم میگفت نه ! کلا منم لج کردم و حتی کتک هم خوردم و بابام گفت دیگه نمیذارم بری مدرسه.(آخرین باری بود که کتک خوردم قبلشم اصلا نمیزد بابام شاید 1 یا دو بار دیگه تو کله عمرم! ) منم قهر کردم و بابام هر کار کرد آشتی نمیکردم.درسته بابام اینجوری میکنه ولی خیلی دوسم داره(حتی عمه و عموهامم گفتن).اون زمان هم همین کارا رو میکردم ولی اون موقع خودمم عذاب میدادم.غذا نمیخوردم . تمام کارای خونه رو انجام میدادم و وقتی کسی میگفت بسه میگفتم من تو این خونه فقط یه کلفتم لازم نیست بیشتر ازین بهم محبت کنین! بابام برام بلیط استخر میگرفت پول میخواست بهم بده هی مینشست باهام شوخی کنه ولی هیچ مدلی کوتاه نیومدم. حتی پول هم ازش قبول نمیکردم و میگفتم من یه کلفتم همین قدر که بهم جا دادین و غذا بسه نیاز به پول ندارم! 

حالا میدونید جالب چیه ؟ اینکه معدله امتحان نهایی سومم 19.75 شد !

بابام واقعا مونده بود چی بگه !اون زمان هر چی میگفتم من کم درس میخونم ولی مفید میخونم باور نمیکرد!بعد از این قضیه هیچ وقت به درس خوندنه من گیر نداد! حتی واسه کنکور که اون قدر کم میخوندم! و آخرشم رتبم 700 شد و متوجه شد مفید خوندن یعنی چی !


***

خلاصه فقط موقع شام که میشه میام و واسه اینکه حرفی هم از بابام نشنوم و بهونه دستش ندم زودی ظرفا رو هم میشورم و دوباره اتاقم... 

من یا لج نمیکنم یا وقتی لج کنم بدجور لج میکنم!

فقط ایندفعه فرقش اینه که دیگه اون بچه مدرسه ای نیستم که صب تا شب مجبور باشم تو خونه باشم ... حالا میتونم هر چی میخوام برنامه هامو ینگسن کنم که نباشم ...

ارتباطم با بچه ها دانشگاه بیشتر شده . امروز خودشون بهم گفتن بیا و رفتیم تریا و چایی خوردیم با هم کلی حرف زدیم ...

هیچ وقت بین جمع بچه ها نمیرم و همیشه تنهایم.مگه که نسرین بخواد بره پیششون که منم باهاش میرم.

با یه نفر دیگه هم صمیمی تر شدم.اسمش مهساس . خیلی دختره خوبیه و دوسش دارم. تو این مدت که عید بود با وجود اینکه خیلی من بینشون نمیرم و کسی نمیشناستم میومد و تو وبلاگم حالم و میپرسید و حرف میزد و خوشحالم میکرد ...

خیلی گوشه گیر شده بودم. ولی دارم سعی میکنم این وضعو تغییر بدم که حداقل بیرون خونه راحت باشم

البته بقیه از من فراری نیستن من از بقیه فراری ام ...

تا حدی که بچه ها بهم میگن خیلی مرموزی و شخصیت خاصی داری.


***


کلا این مدته بدجوری بیتفاوت و مزخرف دارم میشم ! ولی خیلی از خودم راضیم ...

بذار بی عاطفه باشم ...

بی عاطفه باشم واسه کسایی که نذاشتن خودم باشم و هیچی براشون مهم نیست

راست میگن که تنها بنایی که هر چه قدر بیشتر شکسته بشه محکم ترمیشه قلبه!

اینقدر قلبم میشکنه و اینقدر همه با منو احساسم بازی کردن که همونی که گفتم ...شدم یه آدم که روحش مرده ...


***


خیلی چیزا برام بی ارزش شده ...


چه قدر قاطی پاتی و چرت و پرت نوشتم ! میخواستم فقط واسه خودم نگهش دارم ! ولی میذارمش تو وبلاگ ...



عجب!

آفلاین همون استاد دانشگاه رو بخونید !

خب من از کجا باید اعتماد کنم و بگم راست میگی قبول!؟ 




برید ادامه ی مطلب

ادامه مطلب ...

تصمیم ...

آدما وقتی حرمت ها رو میشکنن دیگه با هیچ محبت و رفتاری نمیتونن اون زخم و به طور کامل ترمیم کنن.

من یا تصمیم نمیگیرم یا وقتی گرفتم اجراش میکنم

میخوام قانون هایی رو که با عقایدم ناسازگاره بشکنم

مگه چند بار زندگی میکنم که با عقاید دیگران زندگی کنم؟

البته این عقاید مربوط به اعتقادات دینی نیست .

اعتقادات دینیم تقریبا مشابهه باهاشون! بیشترین اعتقادات سره مسائله سنتیه! من یه آدم سنتی گرا نیستم! حالا هی سنتی رفتار کنید! با سنت مخالف نیستم ولی تا جایی که زندگیم و مختل نکنه! سنتی هستید واسه خودتون باشید! چرا زندگی منو باهاش بهم میریزید و لذت های خیلی پیش و پا افتادم و ازم میگیرید! ؟

حالا همه ی اینا به کنار خودخواهی ها و بی منطقی ها به کنار! نمیخوام دیگه خوب باشم .بسه این همه چیزی نگفتم ...

بسه سکوت جلوی خونوادم...جلوی دوستام ... جلوی همکلاسی ها ...

نمیخوام دله کسی نشکنه . به قوله نازگل چرا من همیشه باید نگرانه دله بقیه باشم ؟ چرا بقیه نگرانه دله من نباید باشن ؟

الان واقعا میدونم کسی نمیتونه بفهمه دارم چی میگم

ولی عیب نداره . الان به فاز ثبوت رسیدم! دیگه متنفر نیستم ! ولی رو تصمیم هستم . احساس تغییر میکنه ولی تصمیمات نه


پی نوشت :

- تا آخرش داداشیم میمونه . گلایه ای ندارم . آدمه نمک نشناسیم نیستم ... درسته آخرش بد بود ... ولی دلیل بر بد بودنه مدت زمانه قبلش نمیشه... اینم یکی از عادتهای بدم که باید درستش کنم.همیشه به آخر نگاه میکنم !

تو این مدت خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و خیلی چیزا تغییر کرد . (این پی نوشت هم واسه جواب سوالای شما دوستام)


- حالا که دوباره میلاد اومده تو مغزم ! دوست دارم داستانمو ادامه بدم که مثه شروع داستان که خیلی راحت با نوشتن حسمم کم رنگ میشد دوباره این اتفاق بیفته یادتونه گفتم ؟ نوشتنه این داستان کمکه بزرگی بهم کرد


- شاید درک کردنه احساسات اخیره من و تصمیماتم واسه بقیه غیرممکن باشه و من و آدمه بد و بی انصافی بدونید.ولی مطمئن باشید تا جای کسی نباشید نمیتونید موقعیتشو درک کنید . یکم بد بودن شاید خیلی از مشکلاتو حل کنه