هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

نمیخوام بد باشم ...:(

چه جوری بگم من هیچی تو دلم نیست ... هیچی ...

قبول دارم وقتی عصبانیم چرت و پرت میگم ...

ولی آخه به من حق بدید من که گفتم وقتی ناراحتم و دلتنگم نباید حرف بزنم ...

من که گفتم نمیتونم خوب باشم ... به خدا خودمم از بد بودنه خودم خسته ام ...


2 شب پیش ... بعد از حرف زدن با نازگل و بعدشم مینو ...یه چیزی شدش ...

کلا حالم داغون بود . دلم گرفته ... خیلی وقته . به خدا فقط به زبون نمیارم ...اگه نه دلم خیلی بارونی تر ازین حرفاس ...


گفتم بذار امتحان کنم ...بذار حرف بزنم ... مگه نگفت خواستی فحش هم بدی بیا بده !؟ مگه نگفت ناراحت نمیشه و به دل نمیگیره و میفهمه در اون لحظه چرت و پرت میگم !

ولی نفهمید ...

منم فهمیدم دیگه خفه شم و مثه همیشه باشم ...

سعی کنم حرف نزنم ...

اصلا مگه چیه تنهایی بده ؟

گوشیمم خاموش کرده بودم تا کمتر کسی و با حرفام آزار بدم .

مجبور شدم روشنش کنم . نمیدونم چه حکایتیه وقتی گوشیم روشنه هیچکس کاری باهام نداره ! همین که خاموش میکنم همه ی اقوام و فامیل یاده من میفتن و یاده کارایی که باید براشون بکنم !

به خدا دیگه خسته ام ...

ازینکه بشنوم یکی دلش به خاطر من شکسته یا ازینکه فک کنه منم مثه بقیه متهمش میکنم به چیزی که نیست ...

دو شب پیش از شدت گریه خوابم نمیبرد

نمیدونم تا حالا شده هر چی گریه کنید بغضتون نترکه !؟

هنوزم اون بغض تو گلومه و باعث میشه یهو بزنم زیره گریه ...

حس میکنم واقعا دارم افسرده میشم ... شایدم شدم ...

امروز تولد نگار بود . نمیدونم اگه سیمین امروز نیومده بود پیشم چی کار میکردم ... اون تولد رو با اون همه آدم سر کردن ... واسه منی که اصلا اهله شلوغی نیستم و دوست دارم یه جای آروم باشم ...واقعا برام سخت بود . ولی وقتی سیمین بود هیچ کدوم ازینا رو حس نمیکردم ... دوست دارم تو این مدت همش باهام باشه ... هیچ چی از دله من نمیدونه هیچ چی ...

از همون اول دبستان که با هم بودیمم همینجور بود ... جزوه اون دسته آدمایی که میفهمم واسه درک کردنم نیاز به حرف زدن باهاش ندارم ...

فقط هست ... و بودنش برام کافیه ...

دوباره بغض کردم ... 

دوست دارم تنها باشم .مثه قبلا ...

شاید کمتر بیام نت ...

دوستایی هم که شمارمو دارن اگه خاموش بودم لطفا نگران نشن . دیگه نمیتونم بمونم . هیچ جوری . تنهایی رو بیشتر لازم دارم . از شکستنه دله آدمایی که دوسشون دارم خسته شدم



پی نوشت :

- نمیدونستم سیاوش حتی روزه تولدمم حفظه شاید بعدا گفتم کامل.


خاطرات یک احساس۱۸

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاطرات یک احساس۱۷

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همه دارن میپرن ! :"(

ساره پر ...

علی پر ... 

یگانه پر ...

موچه پر ...

نیما پر ...



وقتی ساره رفت هرکاری کردم که پیداش کنم ... حتی به دوست پسرش رو انداختم! ولی نشد که نشد ...

یگانه هم که هیچی ندارم که پیداش کنم ...

فک کنم خودم تنها کسی باشم که بعده 3 سال هنوز گم نشدم !

اولین وبلاگ خاطراتتم تقدیر سوخته ...

دومی دختری در آرزوی پرواز ...

سومی خاطرات آلبالو خانومی (که هنوز هم توش مینویسم)

و چهارمی وبلاگ هیچستان ... 

اولی و دومی رو بستم .

چرا اینقدر زود به آدمایی که هنوز ندیدمشون دل میبندم و میشن عزیزتر از دوستای واقعیم ؟!

نکنه جدی جدی مشکلی دارم !



بسی حالمان گرفته است ! 

شاید خنده دار باشه ! ولی اینقدر دلم و میشکنن همه خواسته و ناخواسته که شبا که میخوابم میگم خدایا ! نازگل و مینو رو همینجوری نیگه دار ! تا آخرش دلمو نشکونن ! حتی یه ذره ! ...آخه هر وقت به کسی فکر میکنم که دلم و شکسته ناخواسته این دو نفر تو ذهنم میان . آخه هیچ وقت حتی ذره ای از دستشون دلخور نشدم و همیشه خوشحالم کردن ...جالبه بدونید این دو نفر رو هم بنده ندیدم اصولا و اینقدر دوسشون دارم و برام مهمن! 


خیلی سعی میکنم دوباره نرم تو خودم ...مثه دو سال پیش ولی واقعا روم فشاره و دارم اذیت میشم . از همه چی خسته ام ... انگیزه ای هم واسه ادامه ندارم ! سعی کردم حتی روزایی که کلاس ندارم رو خونه نباشم تا کمتر فکر کنم . 


بعضی وقتا فک میکنم واقعا یه تختم کمه ! دو تا شخصیت کاملا متضاد دارم  !یه شخصیتم (که ظاهریه بیشتر ) شدیدا شاد و سر زنده و سره حال ! ولی باطنم اینیه که اینجا مینویسم !

این تنها تناقضیه که تو زندگیم دوسش دارم !

کی باور میکنه نویسنده ی وبلاگ آلبالو من باشم ! ؟

کامنتای اون وبلاگم و که میخونم همه خوشحالن ازین که خوشحالم !

البته من وقتی شادم تظاهر به شادی نمیکنم ! در اون لحظه واقعا شادم ! ولی لحظه ایه و زمینه ی اصلی احساساتم غمگینه ... 




پی نوشت : 


- قربون آبجی مینوم برم من که وقتی فهمید ناراحتم زنگ زد و با حرفای قشنگش کلی دلم و شاد کرد ... آبجی من تو یه فرشته ای ...


- یه دلیل کوچولو ولی شدیدا تاثیرگذار (روی خودم) واسه تغییر قالب دارم ! یه مدت قالب رو عوض کردم که اون دلیل برام کمرنگ شه ...


عطیه ...


چند ماه پیش اگه یادتون باشه یه ارسال تو وبلاگ آلبالوم زدم و از همه خواستم واسه دوستم عطیه که تو کماست دعا کنن ...

اون زمان هر کی ازم میپرسید عطیه کیه نمیتونستم جواب بدم ... چون قول داده بودم کسی از دوستیمون خبر نداشته باشه . هنوزم نمیدونم چرا این قول و ازم گرفته بود(البته منظور از کسی اونایی بود که جفتمون رو میشناختن ... ) ولی اینجا رو هیچکس از اون بچه ها جز نازگل نداره ...

میخوام بگم دلم خیلی براش تنگ شده ...

میگن فراموشی گرفته ...

فک کنم حتی دیگه یادش نباشه دوستی به اسمه نگین داشته ...

بعضی شبا که خیلی دلم تنگ میشه یه تک بهش میزنم ...

ولی از اون موقع که تصادف کرده دیگه هیچ جوابی ازش نگرفتم ...

نمیدونم چرا امشب اینقدر دلم هواشو کرده ... مخصوصا هوای خنده هاشو ...

هنوز اون اس ام اسش تو خاطرمه ... وقتی گفت نگین خوشحالم که تو دوستمی  

با وجود اینکه چند سال ازم بزرگتره ولی هیچ وقت اینو حس نمیکردم ... با وجود اینکه هیچ وقت ندیده بودمش ولی یه دوسته خوب و واقعی بود ...


خدایا یعنی سالمه ؟

خیلی دوسش دارم ...

دعا کنید همیشه سالم باشه ...




پی نوشت :

-رمزه ارسال قبلی و هرکس خواست بهم بگه بدم بهش