هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

تنهای غریبه

چه بیرحمانه وجودم را به تنهایی محض عادت دادی

و مرا در وادی فراموشی ها رها کردی ...

 

3 روز پیش بعد از چند سال که واسه حتی یه لحظه حسه تنهای ازم جدا نشده بود حس کردم تنها نیستم ...

حس کردم چند تا دوست دارم

 فقط واسه چند لحظه ...

خیلی حسه قشنگی بود ...

 آرامش محض ...

ولی تموم شد فقط همون چند لحظه بود...

 نگین دوباره تنهایه ...

نگین دوباره بین اون همه آدم یه غریبه ی تنهاست ...

مثه کسی که انگار هیچ وقت نبوده ...


پی نوشت :

-همچنان معتقدم خدا باهامه ... مرسی خدا جونم ...

-غمگین نیستما ...فقط تنهای غریبه ام ... البته بین آدما ... خدا که با بندش غریبه نمیشه

چه قده کوچولوووووووووهی شوما!

 مدتی بود خاطره ی طنز ننوشته بودم ... هر چند الانم زیاد حالم جالب نیست و غمگینم ولی خب امیدوارم شما با خوندنش شاد شید ...

من از دسته اینا چی کار کنم ! هی به من میگن کوچولویم ! خو به من چه مگه خودم خواستم کوچولو باشم !

سکانس 1 !(بیرون دانشگاه 3 تا پسر گنده ! )

از دره دانشکده که بیرون میام این 3 تا واستادن بیرون و دارن با هم حرف میزنن ... از پهلوشون که رد میشم یکیشون یواش به اون یکی دیگه میگه ! : " اووووووووووخی ! این چه کوچولوووهه! بچه ها دانشجویه ؟! " دوستشم در جوابش میگه آره بابا از دانشکده ایکس اومد بیرون الان!

میخواستم بهشون بگم همه حرفاتونو شنیدم !

(من حسه شنواییم بالاتر از حده عادیه ! (خودم نگفتم دکتر گفته ! ) واسه همین تعجب نکنید اگه همه چیو از فاصله ی زیادم میشنوم! )

 

سکانس 2 (دکتر پوست ! )

پاچه ی شلوارم و داد بالا که ببینه حساسیت پوستیه پام ماله چیه ! همونجا یهو گفت آخییی !!! ( پوستم مثه پوسته بچه هاست ! دستش درد نکنه! )


سکانس 4 ( دکتر مغز و اعصاب در حال معاینه سره اینجانب ! تقریبا 2 سال پیش)

دکتر : میخوای چی کاره شی عمو؟! 

افکار نگین ! : بیا اینم ما رو بچه 2 ساله فرض کرد !

نگین : وکیل !!!

دکتر : اون وقت بگو ببینم غصه که نمیدتت کسی !؟عمو جون این عصبی بودنت ماله میگرنته و برعکس ! سعی کن عصبانی نشی ! حالا بگو ببینم کی غصت میده!؟

(مامانم تو اتاق دکتر بود به زور جلو خندش و گرفته بود بدجنس ! )

نگین : انا! همینا غصم میدن !

دکتر : خب شما دیگه نباید عصبانی شی ! دختر به این خوبی !

نگین : چشم !

دکتر : حالا کلاس چندمی عمو! ؟

نگین : سوم دبیرستان!!!

دکتره در اینجا فهمید چه سوتی داده و جدی شد!!!


سکانس 4 ( کلاس زبان)

- t: how old are you ?!

N: 18!

T: wooooooooooooow ! You’re kidding!

N: no! That’s right!!!

T: I don’t believe!

N: I know! Everybody say it!

My mind!: I hate you teacher!


  سکانس 5 (سال اول دبیرستان ! برخورد پیش دانشگاهی ها با بنده! )

اخی ی ی ی! کوچوووووووولووووویی تو چه قد جیییگری !!! (و در اینجا بود که لپه بنده و میکشیدن ! )

 

پی نوشت ! :

- خب البته یه جورایی هم حق دارن ! بس که مثه بچه ها شیطونی میکنم ! مثلا امروز با قندیل بودم . دیدم فواره و حوضه دانشگاه یخ زده !گیر داده بودم که قندیل ولم کن بذار برم با پا بکوبم تو حوض یخش بشکنه !!! تا اینکه بالاخره با پا که قندیل نذاشت ولی با دست اون یخا رو فشار دادم و آستینام و تو اون هوای سرد خیس کردم !!!

- تصور نشه که بنده یا خیلی قدم کوتاهه یا مثه مورچه هستم ! اصولا من استخون بندیم شدید ریزه ! ولی خداییش خیلی بانمکه! البته باز الان چون کمتر شیطونی میکنم بهتر شده ولی خب ...!

- مثبت اندیشی !


یه نفر  میگفت این جور تیپا وقتی سنشون مثلا به 40 میرسه بیشتر از 30 نشون نمیدن ... اینو خداییش راست میگفت مثه مامانه خودم!!!

اینا رو من باب شوخی گفتم اگر نه من اصلا از وضعیتم ناراضی نیستم ... کلا عادت ندارم به آفرینش خدا ایراد بگیرم!!!

خاطرات یک احساس 9

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

توجه !

ازین به بعد شاید کمتر بیام تو نت

اطلاع دادم که اگه دیر جواب نظراتتون رو دادم یه وقتی یا دیر پیشتون اومدم یه وقتی فک نکنید چیزی شده هااااا


بازم ممنون از همتون به خاطر حرفای قشنگتون و کمکای همیشگیتون


بچه ها از لحاظ جسمی یه جورایی وضعم اصلا نرمال نیست ... برام دعا کنید درد کشیدن و دوست ندارم ... اصلا ...

مفصلای پام کم بود زانو هامم اضافه شد !

ای خدا گلومم دوباره آفت زد ! هنوز قبلیا خوب نشده بودااا


داداش مهدی هنوز اون ارسال آشتی رو نخونده خب بیا تو نت دیگه !  



خاطرات یک احساس 8

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.