هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

روز خوب

امروز روز خیلی خوبی بود ... کلی بارون اومد  

بعد از بارون هم برف شروع شد . با مامان و نگار رفتیم خیابون . کلی راه رفتم توی اون هوای سرد .  

فقط قسمت بده ماجرا این بود که چون خیلی توی هوای سرد راه رفتم پای راستم شدید گرفته و درد میکنه . 

 

میخواستم یه پسته کامل بنویسم دیدم واقعا خسته ام !   

بعد همین ارسال و ویرایش میکنم و توش خاطره ی امروز و مینویسم .   

فعلا این تاپیک و زدم که بگم مهدی از بیمارستان مرخص شد ... 

خدا جونم شکرت  

 


 

 

اینم  خاطره ای که میخواستم بنویسم !

صبح تا ساعت 7 بیدار بودم . ساعت 6 که میخواستم بخوابم از پنجره که بیرون و نگاه کردم دیدم یه مه غلیظ قشنگ خیابونو پوشونده و داره بارون میاد ! خیلی حالم جا اومد .

ساعت 9 بیدار شدم که برم خیابون و با خواهر کوچولوم راه برم . ولی دیدم هم بارون تموم شده و هم مه . این شد که بی خیال شدم !

ظهر تا بعد از ظهر مثه خلا شده بودم ! هی میپریدم بالا و پایین یا سر به سر نگار میذاشتم . کلی باهاش بازی کردم و دنبالش دوییدم ! یا یهو شروع میکردم آواز خوندن ! (کلا حس میکردم خوشی زده زیره دلم ! ) . دوباره همون موقع بود که بارون شروع شد . با ذوق دوییدم پشته پنجره ! مامانم خندش گرفت و گفت بارون ندیده که نیستی !

منم همون جا گیر دادم که مگه قرار نبود من و ببری خرید ؟! خب الان بریم !

مامان گفت تو هوا به این سردی ؟

خلاصه با کلی اصرار و قول دادن به اینکه منو نگار هر دوتامون لباسای گرم میپوشیم قبول کرد .

به خاله و دختر خاله ام زنگ زدیم و اونا هم اومدن . کلی تو راهنمایی راه رفتیم ! منم همون جا به صورت خیلی غیر منتظره تصمیم گرفتم که بعده 5 سال یه پالتو بخرم ! (اصولا من همیشه سویشرت میپوشم و کاپشن و پالتو نمیپوشم چون خیلی گرمایی ام.)ولی خب هوا خیلی سرد شده و خریدم دیگه !

بعدم مامانم خریدای سوغاتی مامان بزرگ رو که قراره برن مکه خرید . (مامان بزرگم به مامانم پول داده که از همین جا سوغاتی ها رو بخره! خب حقم داره طفلک از یه طرف خیلی براش مهمه که سوغاتی بخره از یه طرفم تو مکه نمیتونه بره بازار با پا دردش و اینا )

بعدم که یه روسری خریدم و برگشتیم ! (روسری هم مثلا سوغاتی مامان بزرگم قراره باشه !مدل روسریشو رنگ سفیدشو واقعا دوست دارم ! )

تو راه برگشتم که یهو هوس همبرگر کردم و رفتیم فست فود و کلی خوردم !

اینقدر راه رفتیم که مچه پام شدید درد میکرد (کلا مفصل پام حساسه باید گرم نگهش دارم !) و بعدم که دردش شدیدتر شد و کله پامو گرفت ! هیچی دیگه شب و نخوابیدم و ساعت 7 صبح خوابیدم !

یادم رفت بگم ! نوید (خارخاری) و نیما (تیمون) هم از کیش برگشتن . نیما برام همون کیف و کفشی و آورده بود که تو نمایندگی زیرو جوجو مشهد دیده بودم و میخواستم بعدا برم بخرم . بعد که کیف و باز کردم ضده حال خوردیم و دیدیم رنگ کیف و آقاهه اشتباهی داده ! این شد که رفتیم نمایندگی مشهدشو اینجا رنگشو عوض کردیم ! (الان که از کیش اینا رو آورد برام دقیقا قیمتش نصفه قیمت اینجا درومد! عجب! ) و کلی خوب بود ! چون من واسه هر چی پول بدم واقعا برام زوره که واسه کیف و کفش پول بدم !

بعدم که نوید تعریف کرد که نیما چه بر سره این امیر (پسر عمم که ازش متنفرم ! ) درآورده و من کلی کیف کردم ! نوید میگه دوسته امیر هم که باهامون بود اولش با امیر بود ! ولی همین که با نیما دو کلام حرف زد از راه به در شد و شد همدست نیما واسه اذیت کردن امیر ! مثلا شبا یهو از رو تخت پرتش میکردن پایین ! نوید میگه تو مغازه ها که میرفتیم این دو تا هم باهاش میرفتن و حداقل موقع خرید 15 دقیقه با فروشنده به امیر میخندیدن !

بابام به نیما گفت چرا این قدر بچه خواهرم و اذیت میکنی آخه تو بچه !؟ نیما هم گفت خب به من چه مثلا وقتی شیشه مغازه رو نمیبینه و با دماغ میره تو شیشه انتظار دارید گریه کنم !؟ بابام به زورجلو خندش و گرفت !

نیما هم ادامه داد ! یا مثلا وقتی رفته تو مغازه و با فروشندهه قهر میکنه و تا تخفیف و نگیره میگه رمزه کارتو وارد نمیکنم انتظار دارید اخم کنم ؟!

نوید اینجا گفت آره تو هر مغازه ای که میرفتن و امیر میخواست تخفیف بگیره نیما فوری میپرید وسط و به فروشنده میگفت اگه تخفیف ندی امیر رمز و بهت نمیده ها !!!

میگه فروشنده ها همه نیما رو شناخته بودن! نوید میگه کار به جایی رسید که فروشنده دلش واسه امیر سوخت و به نیما و دوسته امیر گفت اذیتش نکنید گناه داره ! بیا عمو جون یه چیزی بدم بخری !

و همه به این نتیجه رسیدیم که بی خود نیست امیر همیشه دنبال اینه که نیما رو همه جا و تو هر سفری بپیچونه !

حقشه ! دلم خنک شد !

نظرات 18 + ارسال نظر
مقداد جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ق.ظ http://shaperak.blogsky.com

نگین شب زنده دار ما چطوره؟
ایشالا که همیشه خوش باشی و خوش خبر! بهت تبریک میگم که از نگرانی در اومدی. حالا این مهدی چش بود؟

nima جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ http://popcrazy.blogsk.com

خدا رو شکر انشالله که بهار خوبی داریم.

نگین جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:03 ب.ظ http://www.toranj-star.blogfa.com

سلام نگین جان
خیلی خوشحالم که خوشحالی
و امیدوارم که امروزت بهتر از فردا و فرداهات بهتر از روزهای بعدت باشه

شازده کوچولو جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ http://lepetitprince.blogsky.com

خداروشکر. خیلی خوشحالم که خوشحالی

شارونای همیشگی جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:44 ب.ظ http://smile-ani.blogsky.com

سلام مانلی جونم_!!
خوشحالم که آقامهدی ازبیمارستان خارج شده واز اینکه
خوشحالی وشادی دوباره بهت برگشته
یه تغییراتی روتووبمبه وجودآوردما!!
حتمابازم بیا و بااومدنت من وخوشال کندوست خوووووووبم!!

a&m جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:00 ب.ظ http://kooche-baghe-tanhaei.blogfa.com

خدا روشکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر هورااااااااااااااااااااا
بدو که آپم

amin جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ

slm ajoo
khoda ro shokr
manam khoshhalam az khoshhalit
ba maram chera nemiay?/
mordim az entezar
to mese man ziad dari
ama man mese to ye done daram bekhoda
montazram abaji khanom
bye

خاطرات دانشجو شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ق.ظ http://www.manvakhatereham.blogfa.com

سلام عزیزم
منم خوشحالم که حالت خوبه و خوشحالی
خدا رو شکر که عزیزت از بیمارستان مرخص شده
نمی دونم این آقا مهدی کیه هر کی هست در پناه خدا سالم باشه
خیلی دلم برف میخواد خیییییییلی
ممنون که اومدی پیشم
بابت تبریکم خیلی ممنون عزیزم

دلنیا شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ http://delniya.blogsky.com

سلام نگین جونم خوبی؟
خدا رو شکر عزیز دلم
شاد باشی

الی شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:38 ب.ظ http://manbarayekhodam.blogfa.com/

خدا رو شکر و اسه حال مهدی
شکر و اسه برف و بارون
شکر واسه یه خانواده که دور همن
شکر واسه همه چی
خوشبختی یعنی همین

نمکدون شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:31 ب.ظ http://sorena0017.blogfa.com

سلام به شما دوست خوبم از متن های زیبات لذت بردم سرت خلوت بود ما هم هستیممماااا

Arash شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:37 ب.ظ http://www.lovelorn.rozblog.com

سلام نگین جونی!
ممنم بارون رو خیلی دوست دارم همچنین قدم زدن توی بارونو!
اما وقتی لذتش بیشتر میشه که ...T خانومم کنارم باشه!
راستی خوشحالم که مهدی مرخص شد!
نگفتی چش بود یا پاش بود؟

یگانه یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ http://unique886708.blogsky.com/

خب خب خب ... همیشه به شادی و جردش(همون گردش)
ان شالله همیشه شاد شاد شاد باشی...
نگین جون خالمینا چند روز پیش اومدن مشهد انقدر دلم میخواست منم باهاشون می اومدم... ولی خب نشد...
آره دیگه...
خوش باشی همیشه خانم گلم...

آلوچه یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام
خیلی خوب شد که مهدی از یمارستان اومد بیرون
خدارو شکر
خوبی نگین
خوشحالم که بهت خوشششششششششش
می گذره
شرمنده دیر اومدم
دوست دارم
خیلی دلم برات تنگ شده بود
دخمل خوب
عشخ آلوچه

نگین یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:53 ب.ظ http://www.toranj-star.blogfa.com

سلام نگینی
کجایی بابا دلمون واست یه ذره شده ها

مهران یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:00 ب.ظ http://sorena0017.blogfa.com

از اینکه درباره ی حقوق توضیح دادی ممنونم.منم دوست داشتم حقوق بخونم ولی از دینی و حفظ کردنی زیاد خوشم نمیاد.
بعدشم دیدم نمیتونم زیاد زبون بازی کنم به خاطر همین به ریاضی و فیزیک که هم علاقه دارم و هم درسم توش بدک نیست رفتم تا شاید بتونم یه مهندس خوب بشم.ولی میترسم
بازم ازت ممنونم.بهم سر بزنی خوش حال میشم

درسا دوشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ق.ظ http://namebarayefarda.persianblog.ir/

به به خدارو شکر مثل اینکه روز خوبی بوده

Arash سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ http://www.lovelorn.rozblog.com

سلام نگین جون!
پالتوی نو مبارک
بیچاره پسر عمت
میتونم بپرسم چرا ازش بدت میاد؟

ممنون
اوووم از پسر عمم بدم میاد چون ...!‌طولانیه !‌شاید بعدا یه ارسال کامل در موردش زدم !‌کلا آدمیه که از یه طرف جا نماز آب میکشه و از یه طرف غلطایی میکنه که با اون اخلاقش و با اون تظاهرش جور نیست !‌بعدا توضیح میدم کامل

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد