هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

هیچستان ♪

آدمک آخر دنیاست بخند...

تنهایی...

اینو دیشب نوشتم ... اول دادم داداشیم و سارا خوندن  

 

این منم ... 

دختری در آن سوی پرچین های نیستی ... 

عمق نبودنم به اندازه همه ی واژه های باران زده ی تنهاییم شده  

بی او واژه هایم چه غریبانه به سکوت محکوم شده اند ... 

و من چه کودکانه در اسارت آن صلیب اهورایی به بند کشیده شدم ... 

 

حالم اصلا سره جاش نیست ...  

ولی این دفعه بر خلاف همیشه میدونم چم شده ...  

از همه چیو همه کس بریدم ...  

ازاینکه کسیو دوست داشته باشم یا کسی منو دوست داشته باشه ...  

از هر نوع احساسی ... 

 

دیروز از صبح بغض داشتم و دپ بودم . رفتم دانشگاه مامانم تا دوستای قدیمیمو بعد از 5 سل ببینم . همونایی که گفتم دانشجوی مامانم شدن .  

چه قدر دله یکیشون برام تنگ شده بود ... مرتب دستمو می گرفت بهم خیره میشد .  

دیدنشون حالمو بهتر کرد ... قول دادم که بازم برم پیششون . 

 

وقتی برگشتم سعی کردم یکم بخوابم که حالم بهتر شه ولی نشد ... تنها کاری که به ذهنم میرسید اس دادن به داداشیم بود و یه حرف زدن معمولی با اون ...  

اونم که این قدر مهربونه که تا آخرش جوابمو میداد حتی شده با تاخیر ...  

شب شد هر کار کردم اقتصاد بخونم (امروز میان ترم دارم ) نشد . بغضم سنگینی میکرد رو گلوم ...  

دراز کشیدم که بخوابم ساعت 12 ولی هر کار کردم نشد ...  

یاده میلاد افتادم ... گفته بودم هر شب ساعت 12 به ماه نگاه کن و تو هر موقعیتی فقط اسممو به خاطر بیار همون موقع منم به ماه نگاه می کنم ...  

داداشیم یکم اس داد ...  

دلم خیلی گرفته بود ...  

تنهایی داشت خفم میکرد .  

تا اینکه بعد از یه حرف مهربونش زدم زیره گریه ...  

با همون حالت رفتم پشت پنجزه ی اتاق ...ماه و دیدم ... بهش خیره شدم و یاده قرارم با میلاد افتادم ...  

خدایا یعنی اونم قرارمون و یادشه ؟   

خلاصه با حرفای داداشم هر جور بود خوابم برد ...  

خوبه هر چیو که ندارم این داداشو دارم ...

 

یاده فیلم awake افتادم ... 

آخره فیلم که پسره به قلب احتیاج داشت مادرش قرص اعصاب خورد تا سکته ی مغزی کنه ...  

و اینجوری شد که قلبشو به پسرش دادن ...  

 

از دستتون دلخورم ...  

فک میکردم تو نت آدما رفتارشون متفاوته ...  

ولی نیست ...  

حس میکنم اینجا هم محکوم به نابودی و تنهاییم ...  

دیگه از هیچکس هیچ انتظاری ندارم ... 

منم و تنهایی و یک حسه غریب که به صد عشق و هوس می ارزد ...  

 

پی نوشت : 

-نمیخوام کسی یک کلمه در موردش تو دنیای واقعی باهام حرف بزنه حتی یک کلمه ... 

دیگه احتیاج به کمک هیچکس ندارم ...  

با اولین حرفی که تو دنیای واقعی بشونم از نوشتن خاطراتم تو این وبلاگ واسه همیشه دست میکشم ...  

پس اینجا رو هم ازم نگیرید ...   

 

نظرات 18 + ارسال نظر
مهسا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ق.ظ http://walker.blogsky.com

ووووووووووووی عزیزدلم احساساتتو درک میکنم خوبه با داداشت رابطت خوبه همه چیو به داداشت بگو نذلر بینتون فاصله بیفته اینقد هم غصه نخور بوس بوس

ممنون

حامد یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ http://www.eshaareh2.blogspot.com

خوبه آدم جایی برای نوشتن داشته باشه اونم تنها و تنها برای دل خودش. نمیدونم چی بگم؟ بگم همه چیز راست و ریست میشه و همه چیز خوب میشه؟ نمیدونم. در مورد من که این ؛ همه چیز خوب میشه امیدوار باش ؛ هرگز درست از آب در نیومد. همه چیز روز به روز بد و بدتر میشه. همیشه شاد باشید.

ممنون از راهنماییت حامد جان ... در واقع همدردیت

نگین یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ http://neginsky.blogsky.com

سلام نگین عزیز.نه میشه گفت درک میکنم نه میفهمم...چون هر آدمی درکش از هر مسئله ای فرق میکنه.ولی میدونم که این حس رو میشناسم.چقدر زیبا احساست رو رو قلم بیان کردی.خیلی از این بابت خوشحالم وبلاگت خیلی قشنگ و شیکه خوش سلیقه ای ها...
راستی نگین جون پسوورده مطلبا یادم نیست:(( چه کنم؟؟؟؟؟؟
فدای همیشگیت نگین تنهاا

قربونت بشم نگین جونی اول اینکه چرا تنها ؟‌

دوم اینکه چشم رمز رو میدم بهت

ممنون از حرفات عزیزم

الی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:57 ب.ظ http://khanumelhami.blogfa.com/

باورم نمیشه خودتی.دختر شاد و شنگول همیشه...
نه نصیحت میکنم نه دلداری بیخود میدم.هممون یه جا می بریم.
مثل من که الان از عشق خسته م...

اوهوووم میدونم درکم میکنی الی جون
همین برام کافیه

داوود خان یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://minikhan.blogsky.com/

یعنی الان هیچکی اینجا پیدات نمیکنه؟

چقدر میدی جاتو لو ندم

من خوابامو بهت میدم تو لوم نده !
خودت گفتی خواب میخوای !!!

Arash یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:59 ب.ظ http://www.lovelorn.rozblog.com

سلام نگین جون!!!
حالا چرا اینقدر غمگینی؟؟؟
منم گریم گرفت!!! من با این که یه دختر نیستم ولی خیلی خوب میفهممتو درکت میکنم!!!
تنهایی خیلی بده عزیزم!!!
خیلی خیلی خیلی بده!!!
اصلا تنهاییو دوست ندارم اگر چه الان هم نیمه تنهام ولی عاشق عشقمم و عاشقش میمونم!!!
خیلی کار خوبی کردی که یه خلوتگاه برای زدن حرف های دلت درست کردی!!!
راستی زیاد هم غصه نخور ( میدونم نمیشه!!! ولی به منم از این حرفا میزدن برای آروم کردنم)
من بازم میام پیشت!!!
تو هم منو فراموش نکن!!!
راستی رمز مطالب رمز دارتو اگه دوست داشتی منم بخونم توی وبلاگم نظر شخصی بزار!!!

آره تنهایی آزارم میده

من فراموش نکردم وبلاگتو

مطلبا همونای وبلاگ قبلی ولی بازم چشم ...

مقداد یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:25 ب.ظ http://toranj-star.blogfa.com

نبینم غمتو نگین،‌ یه مدت نبودم چی شده که اینطوری ریختی بهم!!!!!!!!!!!!!!! این پستت خیلی ناراحتم کرد، چرا از ما دلخوری؟؟؟ به خدا من هرکاری از دستم بربیاد حاضرم واست انجام بدم تا برگردی به حالت قبلیت کاملا درکت میکنم چون منم تو یه همچین موقعیت هایی گیر افتادم که خیلی خیلی قاطی کردم ولی هرچی فکر میکنم نمی دونم که چرا تو اینجوری شدی!!!!!!!!! اصلا سابقه نداشتی تو بیا و بگو که خوبی شاید باورت نشه ولی من هنوزم هنگم ازین پستت

من خیلی وقتا اینجوری میشم ولی همیشه یعی کردم شایدهامو بنویسم به جای غمام...

مقداد یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ http://toranj-star.blogfa.com

همین که اسمتو بنویسی من میفهمم که کدوم نگینی. از نظراتت معلومه

دلزاد- کولی یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:00 ب.ظ http://stonepowder.blogsky.com/

این آدم های دنیای واقعی اینجا هم آدم نمیشوند هیچ... مثل آدم ها هم نمی شوند....
چندین ساله که خونه به دوش این دنیای مجازیم...
و نمیدونی وقتی توی یه خونه که بیشتر از ده هزارتا دوست خوب داری مجبور میشی به خاطر یه ادم واقعی بزاری و بری چه سخته...

نونوچه یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ http://nonoche.blogsky.com

خیلی ناناحنی بود گلم
دلم گرفت مانلی جونم
مگه دیگه میلی نیست؟؟!!

نه میلی مدت هاست که رفته ...

حمید یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ب.ظ http://ahota-hamid-n.blogfa.com

سلام نگینی


چته تو


درکت میکنم



حمید یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ

راستی
فک کنم رمز مطالبتو عوض کردی
اگه اشکال نداره
رمزشو بده

رمزو که بهت دادم حمید جان

گلبانو خاتون یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ http://golbanoo-khatoon.blogsky.com

سلام نگین جونم. مبارک خونه جدید.
کی گفته اینجا هم قراره تهنا باشی؟؟ پس من شلغم چغندرم؟؟؟
حستو درک میکنم. با تمام وجود...
دلت بخواد یا نه من یه آدمم از دنیای واقعی! ولی پر از احساس زنده!! حالا بازم میخوای اینجارم ببندی؟؟؟
اگه بازم نوشتی و احتیاح به یه حس زنده داشتی خبرم کن!

نه عزیزم شما دوست جونه خودمی شلغم چغندر چیه !‌ببخشید خب اون روز ناراحت بودم اونجوری راجع به دوستام گفتم
معلومه که بهتون احتیاج دارم...

یادداشت های سیاه یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:06 ب.ظ http://www.blacknotes.net

داستان اون پسره و مادرش خیلی غم انگیز بود... درضمن دانشگاه مال مامانته ؟ مبارک باشه نگفتی! درضمن دپ رو که نوشتی یه رس هم میزاشتی بد نبودااا ؟

آره اسمه فیلم هم aeake بود خوساتی ببینش ...

نه داشنگاه مامانم توش درس میده !
نه دوست دارم بگم دپ اگه بخوام همه ی کلمه ها رو کامل بگم باید تومار تحویلتون بدم !!!

مــوچـه کوچولو دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ق.ظ http://koocholoamin.blogsky.com/

به به
ماشالا
چه وبلاگی بهم زدی این چند روز
خوشحال شدم بهم گفتی بیام
خوشگله وبت
حیف نمیذاری لینکت کنم

مرسی که اومدی

توضیح دادم تو ارسال بعدی واسه لینک ...

نیم وجبی دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ

وایی میسی که آدرس وبتو به من دادیییییی
میسی میسی
بیا بغلم ماچ ماچ

قابل شما رو نداشت !
مگه چند تا نیم وجبی دارم من

مهدی سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ http://takpesar.persianblog.ir

معذرت
می خواستم خصوصی بفرستم نشد؟؟؟
یعنی یادم رفت

عیب نداره پاکش میکنم

shafighe چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:21 ب.ظ

ممنون نظر دادی در مورد وبلاگم نه من نویسنده نیستم یعنی زیادی کوچیکم واسه این کارا اینام حرفای دلمه.وبلاگت عالیه

چرا آدرس وبلاگتو نذاشتی خب یادم رفت آدرستو ندارم دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد